نویسنده: یوزف ماری بوخنسکی
مترجم: دکتر شرف الدین خراسانی



 

الف. سرچشمه ها، مشخصات

مارتین هایدگر(1) (تولد: 1889) نخست شاگرد فرقه ی مسیحیان ژزوئیت(یسوعی) بود؛ سپس به تحصیل پرداخت و دکترای خود را نزد ریکرت در دانشگاه فرایبورگ آلمان پایان داد. پس از آن با هوسرل ارتباط یافت و نزد وی با نوشته ای درباره ی نظریه ی مقولات و معنا در فلسفه ی دونس اسکاتوس، به سال 1916، امتحان استادی خود را گذراند؛ و منتشرکننده ی مشترک مجله ی هوسرل «سالنامه ی فلسفه و پژوهش فنومنولوژیک» گردید. در سال 1923 با عنوان استاد به دانشگاه ماربورگ دعوت شد؛ و در آنجا به سال 1927 مهمترین نوشته ی خود را (بخش نخست آن را) هستی و زمان (2) منتشر کرد. اندکی پس از آن (به سال 1928) به فرایبورگ، که چونان جانشین هوسرل به آنجا فرا خوانده شده بود، بازگشت و در آن جا فعالیت آموزشی خود را تا سال 1946 ادامه داد.
هایدگر اندیشمند بسیار مبتکری است. پرسش درباره ی زمینه های پیشین تاریخی اندیشه ی او در اینجا بی اهمیت است. در کنار هوسرل، که هایدگر روش او را پذیرفت، می توان از دیلتای نام برد که از برخی جهات در هایدگر تأثیر نهاده است. زمینه ی موضوعهای او نیز نخست از کرکه گور الهام گرفته است. در کنار این، هایدگر معلومات و معرفت ممتازی درباره ی فیلسوفان بزرگ گذشته داراست که از آن میان از ارسطو غالباً نقل می کند و به نحوی بسیار دلخواهانه و ویژه وی را تفسیر می کند. یکی از مطالعات خود را نیز، که جلب توجه بسیار کرد، به کانت اختصاص داده است (کانت و مسئله ی متافیزیک (3) به سال 1929)
کم اند اندیشمندانی که فهم نوشته هایشان به دشورای آغاز هایدگر باشد. این دشوارفهمی ناشی از زبان نارسا یا نقصانی در ساختمان منطقی مطالب نیست. هایدگر همیشه و در همه جا به نحوی به غایت تنظیم کننده پیش می رود. دشوار فهمی او بیشتر ناشی از اصطلاحسازی یا واژه پردازیهای نامعتاد و بیگانه گویی است که وی به منظور تعبیر بخشیدن به اندیشه هایش در قالب زبان پدید آورده است. این غالباً سرچشمه ی بدفهمیها می شود و یکی از علتهایی است که فلسفه او گاه به گاه، بویژه از سوی نوپوزیتیویستها، به تمسخر گرفته می شود.

ب. مسئله و روش

بررسی مشخص پرسش درباره ی معنای هستی(4) منظور اصلی کتاب اساسی هایدگر است. این پرسش نه تنها تاکنون به فراموش افتاده بود، بلکه با توجه به بدیهی بودن و روشنی مفروض هستی هرگز اصلاً به درستی مطرح نشده بود. در واقع همه ی ما معمولاً فهم متوسطی و مبهمی از هستی داریم. اما مفهوم هستی همچنان تاریکترین مفهوم است. در واقعیت هستی چیزی مانند هستنده(موجود) نیست؛ بلکه آن است که هستنده را چونان هستنده تعیین می کند. اگر بخواهیم پرسش درباره ی معنای هستی را به دقت پژوهش کنیم، باید در جست و جوی هستنده ای باشیم که باید چنان در دسترس باشد که در خود هست. اما اکنون روشن می گردد که خود این پرسش یک نحوه ی هستی یک هستنده است؛ یعنی در واقع موجود یا هستنده ای که خود ما باشیم. این هستنده را هایدگر از این یا آنجا بود می نامد(5). بدین سان تحلیل هستنده در شکل دازاین (آنجا بود) نقطه ی آغاز پژوهش معرفی می شود. ویژگی «آنجا بود» در این است که هستنده ای است که مسئله برای او در هستی او همین هستی است. فهم هستی خود تعیین هستی «آنجا بود» است. به این علت، دازاین «هستی شناسانه یا اونتولوژیک»(6) است، در حالی که همه ی هستنده های دیگر خصلت «موجودی - اونتیک»(7) دارند.(8) خود آن هستی که «آنجا بود» با آن چنین یا چنان رفتار می کند« اگزیستانس» نام دارد. تعیین ماهیت «آنجا بود» هرگز نمی تواند به وسیله ی گفته ی واقع بینانه ای درباره ی «چه» انجام گیرد. ماهیت آنجا بود در اگزیستانس وی قرار دارد و همیشه خود را از روی این اگزیستانس می فهمد. پرسش درباره ی اگزیستانس را همیشه باید با خود «وجود داشتن» فهمید: این گونه فهمیدن را هایدگر «وجودی»(9) می نامد. از سوی دیگر، همبستگی ساختمان اگزیستانس «موجودیت» (10) و تحلیل آن «فهم وجودی»(11) نامیده می شود. و این عبارت است از توضیح خصلتهای هستی «آنجا بود» که - برخلاف خصلتهای هستی هستنده های غیر آنجا بود، یعنی مقولات - اگزیستانسیالیسها(12) نام دارند. تحلیل اگزیستانسیال همان هستی شناسی بنیادی است. این پایه ی هر گونه شناخت هستی و نیز اساس همه ی دانشها را تشکیل می دهد. تنها روش پرداختن به آن روش فنومنولوژیک یا پدیدارشناسی است. «پدیدار»(13) در اینجا عبارت است از خود را - در خود - نشان دهنده(14). پس پدیدارها هرگز ظواهر به معنای مبتذل این واژه نیستند. جزءِ «لوژی»(15) در واژه ی «فنومنولوژی» از واژه ی یونانی legein می آید، که در اینجا به معنای «هستنده را از پوشیدگی آن بیرون آوردن» است. زیرا بسیاری از پدیدارها یا هنوز «نامکشوف» اند یا پنهان شده اند. بدین سان فنومنولوژی در اینجا یعنی «هنر تفسیر یا هرمنوتیک» (که دیلتای آن را پیش کشید). این هنر در زمینه ی اگزیستانس برای تفسیر و توضیح ساختمان آن به کار برده می شود. بر این پایه، فلسفه عبارت است از هستی شناسی عمومی فنومنولوژیک که از تفسیر آنجا بود آغاز می کند که، چونان تحلیل اگزیستانس، ته سررشته ی همه ی مسائل فلسفی را در آنجایی محکم کرده است که سررشته از آنجاست و به آنجا باز می گردد. اما هایدگر تاکنون از تحلیل آنجا بود که بایستی یک هستی شناسی عمومی را بنیاد گذارد فراتر نرفته است. بخش دوم هستی و زمان تاکنون منتشر نشده است.(16)

ج. در - جهان - بودن

نشانه ی مشخص آنجا بود(دازاین) این است که وجود دارد و همیشه از آن من است (همیشه آن منی(17) )؛ یعنی نمی تواند نوعی از یک جنس باشد؛ و سرانجام با هستی خود مناسبات و پیوندهای گوناگون دارد. بنیاد این نحوه هستی در- جهان- بودن(18) است. اما این در - بودن (19) پیوند یا واسطه ی وجودی میان دو «هستنده» ممتد در مکان، یا پیوند میان درونذهن و برونذهن، نیست؛ بلکه بیشتر دارای گونه ی هستی پردازش(20) است هنگامی که سخن بر سر هستنده هایی است که خصلت آنجا بود ندارند؛ و دارای گونه ی هستی توجه یا دلگرایی(21) است هنگامی که به آنجا بودهای دیگر توجه می شود. جهان از اشیا بر هم نهاده نشده است؛ بلکه از افزارها(22) تشکیل یافته که در ماهیت خود «چیزی برای...هستند». گونه ی هستی افزارها دست افزار بودن(23) است. دست افزار همیشه در همبستگی با دست افزار دیگر یافت می شود. هر افزاری توجه را به افزار دیگر می کشاند، و همچنین به دارنده و به کاربرنده ی آن. خصلت هستی دست افزار وضع پیرامونی (24) است. این در واپسین مرحله مربوط به یک «برای چه» می شود که در واقع یک «به خاطر که»(25) است؛ یعنی مربوط به آنجا بود(دازاین) می شود. بنابراین، آنجا بود شرط امکان کشف شدن دست افزار است. هر افزاری دارای جایی است؛ یعنی در ردیفی قرار گرفته است، بر پا شده است، و مانند اینها. جای ممکن یک دست افزار منطقه ی آن است. در ماهیت آنجا بود گرایشی به سوی «نزدیکی» وجود دارد؛ یعنی نزدیک کردن (یا دور کردن ) دست افزارها. فاصله های عینی نشانه ی دوری یا نزدیکی دست افزار نیستند: نزدیکی یا دوری را تنها پردازش انسانی تعیین می کند. از این نتیجه می شود که جهان یک تعین اونتولوژیک آنجا بود است: جهان به نحوه ی هستی آنجا بود موجود وجود دارد.
همه ی هستی شناسهای پیشین مرتکب این اشتباه شده اند که دست افزار را به جای در دسترس یا پیش رو(26) گرفته اند. این خطا بویژه نزد دکارت آشکار می شود: شیء ممتد(27). اما در واقع چنین است که دست افزاری(28) نه تنها متکی به پیش رویی یا در دسترسی(29) نیست، بلکه بر عکس، پیش رو همیشه یک «فقط پیش رو» ست؛ یعنی تنها یک نحوه ی هستی ناقص از دست افزار است. افزاری که در حال به کار برده شدن است نشان می دهد که آنجا بود دیگری نیز وجود دارد. جهان آنجا بود یک همجهانی(30) است (جهان مشترک با دیگران). در- بودنِ آنجا بود یعنی با آنجابودی(31) آن. آری، می توان گفت که خود آنجا بود در ماهیتش بودن با(32) است. اگر نحوه ی رفتار آنجا بود از لحاظ افزارها نحوه ی پردازش است، نحوه ی رفتار آن در برابر آنجابودهای دیگر همان دلگرایی یا توجه است که یا چیزهایی را به عهده می گیرد که برای دیگران باید به آنها پرداخت؛ یا به ایشان یاری می کند که در پروای خود از نگرانی آزاد و آسوده شوند. «هم احساسی» یا همدلی تنها بر پایه ی بودن با امکان دارد.

د. «آنجا» و پروا

آنجا بود(دازاین) نه تنها در جهان است، بلکه در ماهیت خود به وسیله ی در - جهان - بودن ساخته می شود: وی «آنجا»(33) ی خویش است. او این «آنجا»ست که به وسیله ی خود روشن شده است؛ یعنی گشودگی (34) خویش است. از «گشودگی» نباید شناختن فهمیده شود، بلکه این نحوی «اگزیستانسیال» است که شناختن را بنیاد می نهد و ممکن می سازد. به این نحوه ی هستی سه عنصر تعلق دارند: حال یا چگونه یابی (35)، فهمیدن(36) و گفتار(37).
1.«چگونه یابی» خود را یافتن در حالی است (حال) که به وسیله ی آن آنجا بود چونان هستنده گشوده شده است و «اینستی»(38) دازاین، یعنی «اینکه هست» آن، ثابت می شود. این «اینکه هست» « افکندگی» (39) نام دارد. در اینجا باید تأکید کرد که «اینستی» یک یپش رو بودن نیست، بلکه یک خصلت آنجا بود است.
2. «فهمیدن» در اینجا به این معنا گرفته شده است که می گوییم «توان روبروی چیزی ایستادن»(40) را داشتن: در فهمیدن نحوه ی هستی دازاین چونان «بودن توانستن» یا «توان بود»(41) قرار دارد. آنجا بود در هیچ جا یک پیش رو یا در دسترس نیست بلکه همیشه آن چیزی است که می تواند بود: یک امکان افکنده شده. فهمیدن در خود دارای ساختمانی است که هایدگر آن را «طرح یا پیش افکندن»(42) می نامد، یعنی دریافت هستی فضا یا پهنه ی «بودن توانستن». این نحوه ی هستی دازاین است که وی در آن امکان خویش است. شکل گرفتن فهمیدن «عرضه کردن یا فرا نهادن »(43) نامیده می شود که ضرورتاً همیشه به صورت گفته یا بیان نیست.
3. «گفتار» بنیاد زبان است نه خود زبان. این بخش بندی معنادار قابلیت فهم هر حالی از در - جهان- بودن است. انسان «جانوری است دارای سخن »- (به یونانی از قول ارسطو:Zoon logon exon)، هستنده ای که سخن می گوید.« گفتار» در اینجا تا بدان حد گرفته شده است که امکان آن هم شنیدن هم خاموش ماندن را در بر می گیرد.
ساختمان کلی و اساسی «آنجا» را هنگامی می توان دریافت که پدیده ی هراس (44) را بنیاد قرار بدهیم. هراس با ترس (45) از این لحاظ فرق دارد، که آنچه در هراس ما را تهدید می کند هیچ جا نیست. آنچه هراس از آن یا در برابر آن می هراسد خود جهان چونان جهان است؛ اما علت هراس «در- جهان- بودن- توانستن» است. بدین سان هراس آنجا بود را چونان در - جهان - بودن مشخص موجود نشان می دهد. اما این هستی همیشه «از خود فراتر» است. پس ساختمان دازاین این گونه آشکار می شود:
«خود پیشی - از پیش - در - جهان - بودن» در شکل بودن با هستنده های دیگر که با آنها رودروست. این چیزی نیست. جز نگرانی یا پروا (46). هر چه که دازاین (آنجا بود) می کند، آرزو دارد، می شناسد، و نیز پردازش، توجه یا دلگرایی، نظریه، عمل، اراده، آرزو، انگیزش و گرایش - همه و همه تنها مظاهری از پروا هستند. «پروا» هستی آنجا بود (دازاین) است.

هـ. کسان و هستی - به سوی - مرگ

این تحلیل کامل نیست، زیرا دازاین تا هنگامی که وجود دارد به «تمامیت» خود هرگز نرسیده است؛ همیشه در ماهیت وی یک تمام ناشدگی دائمی قرار دارد. تنها مرگ پایان آنجا بود (دازاین) است. اما با مرگ نیز دازاین دیگر چونان هستنده دریافتنی نیست و ما هرگز نمی توانیم تجربه ای اصیل از مرگ دیگران داشته باشیم. از سوی دیگر، دازاین در مرگ نه کامل می شود، نه بسادگی ناپدید می گردد: پایانی که از آن به مرگ تعبیر می کنیم به معنای هستی یا بودن به سوی پایان «آنجا بود» است. مرگ امکان هستی، و در واقع ویژه ترین یا خویشتنی ترین، ناپیوسته ترین، و پیشی ناگرفتنی ترین امکان است. خود هستی دازاین «بودن - به سوی- مرگ» است. دازاین به محض بودن این نحوه ی بودن یا هستی را تعهد می کند. دازاین درست در برابر این می هراسد؛ و در جهان می گریزد. «آنجا بود» از روی هراس در برابر خویشتن بودن و از روی ترس از اینکه با هراس روبرو شود به«کسان» (47) پناه می برد. کسان یک اگزیستانسیال یا نحوه ای از هستی است؛ هستی «ناخویشتن یا نامتأصل» (48) دازاین است که در آن وی اسیر امری خنثی می شود که دیدگاه و نحوه ی کردارش تحمیلی است. این «کسان» هیچ کس معین نیست؛ حتی همه ی انسانها با هم نیز نیست. جنبه های مشخص آن عبارتند از این که متوسط بودن را موجب می شود، و گرایش به سوی یکسان سازی دارد. این «کسان» دازاین را از همه گونه تصمیم و مسئولیت پذیری، سبکبار می کند: آری، «کسان» چنین و چنان می کنند، چنین و چنان سخن می گویند و و و ... کسان وسوسه گر، آرام کننده و بیگانه کننده است؛ خود را در گپ زدن، پرگویی، گفته شدگی- آنجا که گفته ها به جای معیار شایستگی و درستی گفتار قرار می گیرند - در کنجکاوی ناپایدار، منصرف شدن، شتابزدگی، و سرانجام در ابهام، ظاهر می سازد: نمی توان تعیین کرد که چه آشکار و استنتاج شده و چه نشده است. این 3 عامل (گپ زدن، کنجکاوی، ابهام) هستی همه روزگی(49) را مشخص می کنند که «فرو ریختن» (50) دازاین نامیده می شود. دازاین در اینجا از خویشتن خود جدا می افتد و در جهان فرو می افتد. هراس در برابر مرگ سبب می شود که دازاین در این هستی ناخویشتن همه روزه فرو افتد- هستی ای که یک ناحقیقت واقعی است. زیرا «کسان» اجازه نمی دهد که او به مرگ خویش بیندیشد، و تنها از این سخن می گوید که «همه می میرند، یا آدم می میرد.»

و. وجدان و مصممیت

بازپس گرفتن خود از «کسان» یک گزینش یا انتخاب است؛ تصمیم گرفتن برای «توان بود» از درونِ ویژه ترینِ خویشتن است. گواهگیری بر چنین «توان بود» عبارت است از وجدان. وجدان (51) نحوه ی گفتار، یا ندا است، که گوش فرا دادن دازاین را به «کسان» و گپ زدن یا پرگویی او را قطع می کند. وجدان را نه می توان بر پایه ی کارکردی زیست شناسانه توضیح داد، نه در آن ندا یا آوا نیرویی بیگانه (خدا) را می توان یافت. ندا دهنده پروا است؛ یعنی آنجا بودی که در افکنده شدگی، از «بودن توانستن» خود می هراسد. آوای وجدان چیزی را نمی گوید که بتوان درباره ی آن «بحث» کرد. در نحوه ی ناراحت کننده ی سکوت خود اشاره به بزه یا جرم(52) دارد. اما در اینجا سخن بر سر بزه مندی یا مجرم بودن به معنای معمول نیست؛ بلکه بر سر چیزی است که آن را بنیاد می نهد: تقصیر یا بزه بنیاد در نیستی یا هیچ دارد. بدین سان بزه مندی یا تقصیر از کردار خطا نتیجه نمی شود؛ بلکه امر برعکس است، زیرا نیستی متعلق به معنای وجودی افکنده شدگی است؛ و «طرح یا پیش افکندن» (53) نه تنها به وسیله ی بنیاد بودن معین می شود، بلکه در ماهیت خود نیز نیستگون و هیچ است. پس بزه مندی به هستی دازاین تعلق دارد و به این معناست: بنیاد بودن نیستگون هیچ بودن آن.
انتخابِ خواستنِ وجدان داشتن یعنی آمادگی برای روبرو شدن با هراس که در سکوت کامل می گردد. به خاموشی و آماده برای هراس خود را یپش افکندن در بزه مندی ویژه ی خود چیزی است که هایدگر آن را «مصممیت » (54) می نامد. این به معنی وفاداری اگزیستانس به خویشتن ویژه ی آن است؛ این، آزادی به سوی مرگ است. این، دازاین را از شر «کسان» آزاد می کند، اما از جهان او نه. برعکس(55)، زیرا این تنها مصممیت است که برای دیگران هم «آنجا بود» امکان «بودن» در خویشی ترین توان بود ایشان را پدید می آورد. این تنها مصممیت است که کنونه یا وضعیت را آشکار می سازد؛ یعنی «آنجا» ی همیشه در آن گشوده شده را، با مصممیت انسان دلیرانه سرنوشت خود را می پذیرد و به نحوی مصمم نقش خود را در جهان بر عهده می گیرد.

ز. زمانمندی و تاریخ

بر پایه ی مصممیت می توان مسئله ی وحدت دازاین را حل کرد. وحدت دازاین در «من» بنیاد نشده است؛ زیرا در واقعیت، «کسان» بیشتر از همه و با بلندترین بانگ می گوید: من، من؛ و این از این رو که او در اساس خویشتن خود نیست. سنت فلسفی و کانت نتوانسته اند بر این دیدگاه «کسان» چیره شوند. تحلیلی از «من» ثابت می کند که همراه «من» همیشه پروا به زبان می آید. پس «خویشتن» بنیاد همیشه موجود پرواست؛ و استقلال من معنای دیگری ندارد جز مصممیت پیشرونده. اکنون این مصممیت پیشرونده عبارت است از هستی برای خویشتنی ترین و ممتازترین شکل «بودن توانستن» (یعنی برای مرگ). اما این تنها به این نحو ممکن است که آنجا (دازاین) می تواند با خود روبرو شود یا به خود آید؛ یعنی می تواند تحمل کند. این با - خود - روبرو شدن را، که تحمل کننده ی خویشتنی ترین امکان است، هایدگر «آینده» می نامد. از سوی دیگر، افکنده شدگی تنها به این نحو امکان دارد که از این آینده گون می تواند «بوده ی»(56) خود باشد؛ یعنی دازاین تا آنجا می تواند با خود روبرو شود که به سوی خود بازگردد. سرانجام، هستی مصمم «در» یک وضعیت تنها در یک «اکنونی» دازاین ممکن است. مصممیت در حالی که آینده گون به سوی خود باز می گردد، به نحوی اکنونی خود را در وضعیت قرار می دهد. این چونان یک پدیده ی یگانه «زمانمندی» (57) نام دارد. زمانمندی معنای پروا و بدین علت معنای اگزیستانس است. زمانمندی در ماهیت خود اکستاتیک(58) است، یعنی به معنای ریشه ای و اصلی این واژه «برونخویش» است. بودگی و اکنون و آینده را هایدگر «برونخویشیهای»(59) زمانمندی می نامد، که در میان آنها آینده بر دیگران مقدم است. اما از آنجا که دازاین هستی یا بودن - به سوی- مرگ است، آینده ی واقعی خود را چونان آینده ای پایان آشکار می سازد. زمان آغازین اصلی پایان پذیر است.
همه ی اگزیستانسیالها می توانند و باید به وسیله ی زمانمندی توضیح داده شوند. اما دازاین چونان مجموعه ای از واقعیتهای لحظه ای یا موقتی وجود ندارد و راهی را طی نمی کند که به گونه ای از پیش معین شده است؛ بلکه چنان خود را می گستراند که هستی ویژه ی او خود را چونان گسترانیدن شکل می دهد. «پایان» و «میان» هر دو تنها تا هنگامی «هستند» که دازاین وجود دارد. این جنبندگی خود گستراندن گسترده را هایدگر «رویداد»(60) دازاین می نامد، و آشکارسازی ساختمان رویداد یعنی فهمیدن تاریخمندی (61). مقدم بر همه، دازاین تاریخمند است؛ اما در مرتبه ی دوم آنچه درونجهانی است و همچنین خود جهان نیز تاریخمندند- جهانی که تنها تا آنجایی هست که دازاین خود را رسیده یا بالغ می کند.(62) رویداد تاریخ عبارت است از رویداد در - جهان- بودن. هایدگر بر پایه ی این تحلیل نظریه ای درباره ی زمان گسترش می دهد که در آن نظریات گذشته، بویژه از آن ارسطو و هگل، معرض انتقاد قرار می گیرد.

ح- فراباشی و نیستی

هایدگر تنها موضوعهای اصلی متافیزیک خود را طرحریزی کرده است که تفسیر درست آنها بسیار دشوار است. بنابراین، ما در اینجا نظر کوتاهی به آن می اندازیم.
پیوند با رابطه ی آنجا بود(دازاین) با هستنده های غیر دازاین از نوع و سویه ی فراباشی (63) است. از یک سو دازاین در جهان افکنده شده است ؛ و بدین سان به نحوی حالمند در زیر سلطه ی هستنده های جهان است؛ پس، جهان از دازاین فرا می باشد. اما از سوی دیگر، دازاین در ماهیت خود «جهانساز» است؛ از جهان فرا می باشد؛ از هستنده تجاوز می کند؛ به این معنا که او این هستنده را از پوشیدگی بنیادی آن بیرون می کشد و به آن هستی، یعنی معنا یا حقیقت، می بخشد. بدون دازاین (آنجا بود) «هستی» وجود ندارد، هر چند هستنده ها وجود دارند. اکنون به نظر می رسد که این «فرارَوی»(64) «خویشتن بودن» دازاین را تشکیل می دهد: دازاین می شود در آن حال که از هستنده فرا می باشد. «ماهیت» دازاین فرا باشیدن (65) است.
با این یک فراباشی سوم نیز همبسته است؛ فراباشی نیستی. اما نیستی نه مقوله ای منطقی، بلکه مقوله ای اونتولوژیک یا هستی شناسی است: نفی (66) نیستی(67) را بنیاد نمی نهد، بلکه نیستی (اونتیک یا موجودی) نفی را بنیاد می نهد. پیوند دازاین با نیستی از این قرار است: نخست، دازاین دارای بنیاد نیست؛ از یک مغاک، از نیستی، می آید. دوم، پایان وی مرگ است؛ یعنی یک مغاک دیگر نیستی. سوم، خود هستی دازاین یک پیشرفتن در مرگ است، در نیستی، است. دازاین در خودی خود نیستگونه (68) است.
از سوی دیگر، هستی هر هستنده ی غیر دازاین گونه از نیستی بیرون آورده شده است. حتی عموماً این گفته ی لاتین پذیرفته می شود که: « از هیچ (نیستی) همه ی هستنده ها چونان هستنده پدید می آیند» (69). اما هایدگر در واقع باید بگوید: « نیستی وجود دارد.»! اما برای اینکه از این عبارت بی معنا و متناقض پرهیز کند می گوید: « نیستی خود نیست می کند.»(70) و این جمله ای است که به خاطر آن هایدگر موضوع تمسخر بسیار کسان، از جمله نوپوزیتیویستها، قرار گرفته است.
اکنون پرسش این است : « نیستی» یعنی چه؟ شاید بتوان پاسخی از این قرار برای آن یافت: از آنجا که هستنده ی غیر دازاین گونه به وسیله دازاین از نیستی پدید می آید یا هستنده می شود؛ و از آنجا که این شدن یا پدید آمدن از ناحیه ی بخشیدن معقولیت (حقیقت) به وسیله ی دازاین ممکن می گردد؛ و از سوی دیگر چون در نظر هایدگر، چنانکه گفته شد، تنها هستی(71)، و نه خود هستنده (72)، از دازاین بر می خیزد؛ شاید بتوان اندیشه ی فیلسوف را این گونه دریافت که «نیستی» به معنای هستنده ی بی هستی است، یا آن را همچون درهم برهمی سراسر نامعقول تفسیر کرد. دازاین در برابر این نیستی«روشنایی طبیعی»(73) است که به تنهایی به هستنده ساختمان و معنا می بخشد. اگر این تفسیر درست باشد؛ فلسفه ی هایدگر می تواند به معنای یک درونباشگرایی(74) اصولی و ریشه ای تفسیر شود که طبق آن هر گونه معنایی وابسته به دازاین است. اما این تفسیر - که تقریباً پذیرش همگانی یافته است- از طرف خود هایدگر به شدت نفی و مردود شناخته شده است. همچنین، فلسفه ی او را نمی توان به معنای سوبژکتیویسم تفسیر کرد. هایدگر صریحاً می آموزد که جهان سرچشمه و مبدأ ذهنیت و عینیت قرار دارد.
آموزش هایدگری درباره ی آزادی با این اندیشه ها پیوسته است. دازاین خود را چونان پیش - افکندن (طرح) در فراروی بنیاد می نهد: فراروی همان خود آزادی است. همچنین می توانستیم بگوییم که دازاین آزادی است. و از آنجا که هر معنایی و هرگونه بنیادی از دازاین بر می خیزد، بدین سان واپسین بنیاد هرگونه معقولیتی خود آزادی است: « آزادی بنیاد بنیاد است». این جمله به نظر می رسد که واپسین سخن فلسفه ی هایدگر باشد.

پی نوشت ها :

1. Martin Heidegger
2.Sein und Zeit
3. Kant und das Problem der Metaphisik
4. Sinn des Seins
5. Dasein معمولاً در زبان آلمانی به معنای موجود یا هستنده است. اما در اصطلاح هایدگر معنای ویژه ای دارد و به سادگی به «هستی انسانی» داده می شود. ترجمه ای که ما از آن در شکل «آنجا بود» می دهیم؛ چنانکه خواهیم دید، معنای هایدگری آن را درست می رساند. این واژه در آلمانی مرکب است از Da (آنجا) و Sein (بودن، هستی) و هر دو آنها در تحلیل هایدگر از هستی انسانی اهمیت بنیادی دارند. ما در این فصل «دازاین» و «آنجا بود» هر دو را به کار می بریم - م.
6. ontologisch
7. ontisch
8. از دیدگاه هایدگر هستنده ها یا موجودات را می توان در سه طبقه یا قشر به ترتیب قرار داد: قشر برترین شامل همه ی چیزها یا موجوداتی است که جهان پیرامونی ما را می سازند، و شناخت آنها زمینه ی کار دانشهای طبیعی است. وی این قشر را «موجودی» یا «اونتیک» می نامد. طبقه یا قشر دوم ساختمانی یا نظامی را تشکیل می دهد که در بنیاد هر یک از اشیاء قرار دارد و در واقع انگیزه ی ممکن سازنده ی وجود آنهاست. این طبقه را هایدگر «هستی شناسانه یا اونتولوژیک» می نامد. قشر سوم آن است که در بنیاد هستی شناسی از آغاز تاکنون اصولاً جای دارد و هایدگر آن را «هستی شناسی بنیادی یا F undamentalontologie » نام می دهد.- م.
9. existentiell
10. Existentialitat
11. existentiales veratandnis
12. existentialien
13.Phanomen
14.das Sich- an - ihm-selbst-Zeigende
15.logie
16. در نامه ای درباره ی اومانیسم Brief uber den Humanismus و دیگر نوشته های تازه ی هایدگر نظریاتی بیان می شوند که گردش و دگرگونی در تفکر او نشان می دهند. اما از آنجا که این مرحله ی آخر فلسفه ی او در آثار منتشر شده اش بیشتر به اشاره برگزار شده است تا توصیف مفصل، ما در اینجا از پرداختن به آن چشم می پوشیم.
17. Jemienigkeit
18. In-der-Welt-Sein
19- In-Sein
20-besorgen
21.fursorge
22.zeugen
23.Zuhandenheit
24.bewandtnis
25.worum-willen
26.Vorhanden
27.res extense
28.Zuhandenheit
29.Vorhandenheit
30.Mitwelt
31.Mitdasein
32.Mitsein
33. Da
34. Erschlossenheit
35.Befindichkeit
36.Verstehen
37.Rede
38.Faktizitat
39.Geworfenheit
40.einer Sache vorstehen konnen
41.Seinkonnen
42.Entwurf
43.Auslegung
44.Angst
45.Furcht
46. Sorge
47.das man
48.uneigentlich
49.Alltaglichkeit
50.Verfallen
51.Gewissen
52.Schuld
53.Entwurf
54.Entschlossenheit
55. مراد آن است که جهان در افق مصممیت گشوده می شود.- م.
56. gewesen
57.Zeitlichkeit
58.extatic
59.Ekstase
60.Geschen
61.Geschichtlichkeit
62.zeitigen
63.Ttranszendenz
64.uberstieg
65. transzendieren
66.negation
67.Nichts
68.nichtig
69.omne ens qua ens fit ex nihilo
70.das Nichts selbst nichtet
71. Sein
72. Seiende
73.lumen naturale
74.immanentism

منبع :بوخنسکی، اینو- سن تیوسن، (1379)، فلسفه معاصر اروپایی، ترجمه شرف الدین خراسانی، تهران: نشر علمی فرهنگی